نماز اول وقت
بسم الله الرحمن الرحیم
این ماجرا تو یه شب اتفاق افتاد
تو دوتا استان مختلف
روزای اول شروع ترم که امدیم خوابگاه و پیش هم بودیم تعریف میکردن
یکی گفت:
نزدیکای اذان مغرب بود و هنوز 10 دقیقه ای به اذان مونده بود که بابام سوئیج ماشینو بهم داد و گفت...این ماجرا تو یه شب اتفاق افتاد
تو دوتا استان مختلف
روزای اول شروع ترم که امدیم خوابگاه و پیش هم بودیم تعریف میکردن
یکی گفت:
نزدیکای اذان مغرب بود و هنوز 10 دقیقه ای به اذان مونده بود که بابام سوئیج ماشینو بهم داد و گفت برو یه جیزی از بازار بیارمنم گفتم خوب تا برم و بیام نمیتونم نماز اول وقتمو بخونم ولی خوب چیکار میشه کرد باباست و نمیشه رو حرفش حرف زد سوئچو گرفتم و رفتم
از اونور که داشتم برمیگشتم دیگه هوا تاریک شده بود و سریه پیچ که رسیدم و چون سرعتم بالا بود کنترل ماشین از دستم رفت و تو یه لحظه ماشین رو دوتا چرخ کناری داشت راه میرفت و که به خدا توکل کردم و خدا خواست و به سلامت به ماشین به حالت عادیش رسید بعد اینکه امدم خونه سریع نمازمو و خوندم و تو این مدت به این فکر میکردم که نماز اول وقتم چند دقیقه ای تاخیر نداشت اما خدا یه تلنگر خوب بهم زد وخدا رو ماها که ادعای جانماز آب کشیدنمون میاد یه حساب ویژه باز کرده .
پایان.
دومی گفت :
میخواستم با خواهرمو مادرم بریم دکتر ، حدودا ساعت 5:30بعدازظهر راه افتادم و نزدیکای اذان مغرب بود که به یه جایی از جاده رسیدیم که به علت تصادف ترافیک سنگینی بود و تا چشم کار میکرد ماشینایی بود که زنجیروار پشت سرهم ایستاده بودن، خلاصه چند دقیقه ای گذشت تا اینکه اذان زد و وقت نماز شد
هرکاری کردم نتونستم صبرکنم که برسیم به شهر و نماز اول وقتمو از دست بدم دلمو زدم به دریا و از ماشین پیاده شدم که نماز بخونم ، هرکاری کردم یه جای تمیز و خشک واسه نماز خوندن پیدانشد
باند اونوری جاده رو نگاه کردم که خشک بود و حتی یه ماشین هم نمیومد
از محافظای جاده پریدم و رفتم وسط باند مخالفبا
لنگی که از راننده گفته بودم و باسنگی که ازکنار جاده برداشتم واسه سجاده و مهر وسط جاده شروع کردم به نمازخوندن هنوز رکعت اول تموم نشده که دیدم یه ماشین داره میاد و دوتاچراغش هم روشنن
موندم چیکاکنم
خواستم نمازمو قطع کنم و برم اونور که یاد اینجمله قشنگ دعای کمیل افتادم ( لا یمکن الفرار من حکومتک ) افتادم یهو دلم قرص شدو نمازمو ادامه دادم تشهد رکعت دوم تموم نشده بود که دیدم دوتا موتوری سریع با فاصله حدود نیم متر ازکنارم رد شدندو اونا همونی بودن که من فکر میکردم ماشینه و راننده سریع ازماشین امد پایین و گفت : آخه پسر مگه دیوونه ای با این لباسای مشکی تو وسط این جاده تاریک چیزی معلوم نیست فقط بدون خدا بهت رحم کرد
بیچاره ها مادر و خواهرم داشتن از ترس سکته میکردن و من خوشحال از اینکه جواب اعتمادمو به خدا گرفتم.
پایان